وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

شناسنامه اهورا جان

بابا سعید اومد خونه و با آوردن شناسنامه آقا اهورا سوپرایزمون کرد البته مامانی و بابا که اهورا رو بیرون برده بودن داده بودن یک آقای روحانی که سید هم بود برای اهورا اذان گفته بود و اسمش رو گذاشته بود چون زحمت این کار رو پدر عزیزم برای امیر کشیده بود من خیلی دلتنگ بودم که ای کاش بود و برای اهورا هم اذان میخواند ولی میدونم همیشه مراقب ما هست و برامون دعا میکنه اسمت مبارک پسرم ...
15 بهمن 1398

پایان انتظار عاشقانه

پروردگارم تو را سپاس كه زلال مهربانيت را در سرچشمه وجود من جاري ساختي و مرا زن نام نهادي. تورا سپاس كه مرا لبريز از لطافت و مهر كردي و مرا لباس مرد عنوان كردي. تورا سپاس كه بر مرواريد وجودم پوششي از حيا و عفاف كشيدي و مرا همسر قرار دادي. تو را سپاس كه گلهاي باغ بشريت را به من سپردي و مرا مادر خطاب كردي. مبارك باد بر تو چنين خلقتي و گوارا باد بر من وجود چنين خالقي 9 ماه انتظار عاشقانه من به پایان رسید و چهارمین عضو خانواده چهار نفره ما در دوازدهم بهمن ماه سال 1398  به دنیا آمد. پسرم به این دنیا خوش اومدی. ...
12 بهمن 1398

روز زایمان

همیشه امیر میگفت کی دیگه داداشم میاد میگفتم هر وقت برف بیاد داداشت دنیا میاد ساعت 6 صبح بود که برای خوردن صبحانه از رختخواب بلند شدم و با دیدن این منتظره از پشت پنجره واقعا غافلگیر شدم برف همه جا رو سفید پوش کرده بود این عکس هم بعد از بیدار شدن آقا امیر گرفتیم طبق گفته دکتر ساعت 12 بیمارستان رفتیم ولی به خاطر برف سنگین، پرواز دکتر دیرتر انجام شد و با تاخیر چهار ساعته دکتر آمد و حسابی همه منتظر بودیم و بیشتر از همه امیر که دیگه دل تو دل نداشت برای دیدن داداشی ساعت پنج و پانزده دقیقه بعدازظهر پسر قشنگم به دنیا آمد و صدای جیغ و فریادش همه افراد تو اتاق عمل رو غافلگیر کرد پرستار سر پسرم رو کنار صورتم گذاشت گفت بچه...
12 بهمن 1398

تصادف قبل از زایمان

روز دهم بهمن آخرین روز کاری مامان سپید بود و با محیط کاری تا چند ماه دیگه خداحافظی کردم  روز یازدهم برای پذیرش بیمارستان رفتیم و همه کارا رو انجام دادیم ولی تا ظهر طول کشید بعد به پیشنهاد من سر مزار پدرم و مادرشوهر و پدرشوهرم رفتیم دوست داشتم زنده بودن و فردا باهام بیمارستان میامدن اما میدونم روحشون میاد و مراقب ما هستن بعد از ی دنیا دلتنگی در راه رفتن به خونه بودیم که متاسفانه تصادف کردیم تصادفی بسیار خطرناک، که البته خدا بهمون رحم کرد و راننده موتور کشته نشد دیگه با توجه به شرایط من و خطری که برای پاره شدن کیسه آب بهم کرده بودن با اون تصادف و تکان بسیار بدی که خوردم میتونم بگم تقریبا تو کما بودم ولی بازم خدا رو شکر که اتاق بد...
11 بهمن 1398

خرید جدید برای اهورا

اولین هدیه ای که برای اهورا تهیه شد مثل همیشه از طرف دایی سهیل عزیز بود که از تهران برامون سوغاتی آورد و من کلی خوشحال شدم اینم مقداری از وسایلی که خودم تهیه کردم ببخشید که عکس همرو نداشتم برات بذارم ...
10 بهمن 1398

برف بازی مادر و پسری

بارش اولین برف زمستانی خیلی زیبا بود و امیر برای برف بازی و بیرون رفتن بی طاقتی زیادی کرد و چون بابا خانه نبود مجبور شدم خودم امیر رو ببرم برف بازی که البته میدونم یک مقدار خطرناکه ولی سعی کردم خیلی مراقب باشم و نیفتم اینم ی عکس یادگاری از برف بازی امیر و آخرین روزهای بارداری من ...
5 بهمن 1398

هدیه مادر عزیزم

مادر عزیزم برای زایمان من زحمت کشید و یک تلویزیون برای اتاق بچه ها تهیه کرد و اینکه بعد از آماده سازی اتاق جدید تلویزیون نصب شد واقعا ممنونیم بهترین مامانی دنیا امیر خیلی خوشحال شد چون همیشه برای نگاه کردن تلویزیون با بابا سعید مشکل داشت بابا اخبار میخواست و آقا امیر کارتون ...
2 بهمن 1398

آماده سازی اتاق آقا پسرها

یک هفته قبل از تولد شروع به آماده سازی خونه کردیم برای ورود عضو جدید. اتاق رو تقریبا دو نفره کردیم و وسایل رو عوض کردیم و البته با نظر آقا امیر همه چی آبی شد (آبی شدن اتاق یکی از بزرگترین آرزوهای امیر بود) کابینت ها هم که سه ماه بود سفارش داده بودیم و چون درگیر مراسم و فاتحه بودیم دوماه بود که آماده شده بود و تو کارگاه بود و بالاخره اومدن و نصبش کردن. واقعا از سعید ممنونم که کلی زحمت کشید و همه چی رو برای تغییر روحیه من فراهم کرد ...
1 بهمن 1398
1